اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران

ساخت وبلاگ
سه خرسنویسنده: لِف نیکُلایویچ تولستویاز داستان های کشور روسیهترجمه از روسی به فارسی: فریبا صفرپورچاپ شده در ماهنامه سروش کودکان،آبان ماه 1399شماره:344دختربچه ای از خانه به جنگل رفت. او در جنگل گم شد و شروع به جستجوی راه خانه کرد، ولی پیدایش نکرد و همینطور که در جنگل می رفت، به خانه ای رسید.در خانه باز بود؛او از دم در نگاهی به درون خانه انداخت و دید که در خانه کسی نیست و وارد آن شد. در این خانه سه خرس زندگی می کردند. یکی از خرس ها پدر خانواده بود که نامش میخائیل ایوانوویچ بود. پدر خرسی بزرگ و پشمالو بود. خرس دیگر مادر خانواده بود. او کمی کوچکتر بود و نامش ناستاسیا پیتروونا بود. سومی بچه خرس کوچولویی بود که نامش میشوتکا بود. خرس ها در خانه نبودند. آن ها برای گردش به جنگل رفته بودند.خانه خرس ها دو اتاق داشت: یکی اتاق ناهار خوری و دیگری اتاق خواب. دختر کوچولو وارد اتاق ناهار خوری شد و روی میز سه کاسه آش شوربا دید. کاسه اولی بزرگ و برای میخائیل ایوانوویچ بود. دومین کاسه کمی کوچکتر و برای ناستاسیا پیتروونا بود. سومی، کاسه آبی رنگ کوچکی برای میشوتکا بود. در کنار هر کاسه یک قاشق قرار داشت: بزرگ ، متوسط و کوچک.دخترک بزرگترین قاشق را برداشت و از کاسه بزرگ آش خورد؛ بعد قاشق متوسط را برداشت و از کاسه متوسط خورد؛ بعد قاشق کوچک را برداشت و از کاسه آبی رنگ کوچک، آش شوربا میشوتکا را که به نظرش خوشمزه تر از همه بود را خورد.دختر کوچولو خواست بنشیند و استراحت کند. در کنار میز سه تا صندلی دید. یکی بزرگ و برای میخائیل ایوانوویچ بود، دیگری کوچکتر و برای ناستاسیاپیتروونا بود و سومی کوچک و با بالشتی آبی رنگ کوچک و برای میشوتکا. او از صندلی بزرگ بالا رفت و افتاد، سپس روی صندلی متوسط نشست و روی آن احس اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران...
ما را در سایت اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadrus بازدید : 112 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 19:47

لیپونیوشکانویسنده: لِف نیکُلایویچ تولستویاز داستان های کشور روسیهترجمه از روسی به فارسی: فریبا صفرپورچاپ شده در ماهنامه سروش کودکان،آذر ماه 1399شماره:345پیرمردی با پیرزنی زندگی می کرد.آن ها بچه نداشتند.روزی پیرمرد برای شخم زدن زمین به مزرعه رفت و پیرزن در خانه ماند تا نان بپزد. پیرزن همانطور که نان ها را می پخت با خودش گفت:اگر ما پسری داشتیم، الان نان ها را به مزرعه برای پدرش می برد؛ ولی حالا من با کی این نان را به مزرعه بفرستم؟ناگهان از میان پنبه ها پسربچه کوچکی بیرون پرید و گفت:سلام مادرجان!پیرزن با تعجب پرسید:تو از کجا پیدایت شد پسرم، اسمت چیست؟پسر کوچولو جواب داد:مادرجان ، تو پنبه ها را زدی و زیر یک تخته چوبی گذاشتی، من همان جا به دنیا آمدم. اسمم هم لیپونیوشکا است. مادرجان نان را به من بده تا برای پدرجان ببرم.پیرزن پرسید:لیپونیوشکا،مگر تو می توانی نان را ببری؟می برم مادرجان...پیرزن نان را در بقچه ای پیچید و به پسربچه داد. لیپونیوشکا بقچه را گرفت و به طرف مزرعه دوید.در مزرعه سرراهش بوته ای قرار داشت، لیپونیوشکا فریاد زد:پدرجان، پدرجان، من را از روی بوته رد کن! من برایت نان آوردم.پیرمرد از آن طرف مزرعه شنید که کسی او را صدا می زند، به آنجا رفت و در مقابل اش پسربچه ای را دید، او را از روی بوته رد کرد و گفت:پسرم ، تو از کجا پیدایت شد؟پسربچه گفت:پدرجان ، من در میان پنبه ها به دنیا آمدم و برای تو نان آوردم.پیرمرد نشست و صبحانه بخورد. پسرک به او گفت:پدرجان، اجازه بده من زمین را شخم بزنم.ولی پیرمرد گفت:تو زورت به شخم زدن نمی رسد.ولی لیپونیوشکا گاوآهن را گرفت و مشغول شخم زدن زمین شد. او شخم می زد و ترانه می خواند.از آن نزدیکی ارباب روستا رد می شد و دید که پیرمرد نشسته و صبحانه می اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران...
ما را در سایت اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadrus بازدید : 104 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 19:47

دو برادرنویسنده: لِف تالستوی از داستان های کشور روسیهترجمه از روسی به فارسی: فریبا صفرپورچاپ شده در ماهنامه سروش کودکان،بهمن ماه 1399شماره:347   دو برادر با هم سفر می کردند. ظهر آن‌ها برای استراحت در جنگل دراز کشیدند. وقتی از خواب بیدار شدند، دیدند در کنارشان تخته سنگی قرار دارد که بر روی آن چیزی نوشته شده است. دو برادر مشغول خواندن شدند و روی سنگ نوشته بود:کسی که این سنگ را پیدا کند، باید مستقیم به سمت طلوع آفتاب در جنگل برود. در جنگل رودخانه ای هست که باید از این رودخانه شناکنان به سمت دیگر آن برود. خرس ماده ای را با توله خرس هایش می بینی: توله خرس ها را از مادرشان بگیر و بدون آنکه به پشت سر نگاه کنی، مستقیم به سمت کوه بدو. بالای کوه خانه ای را می بینی، به خانه برو و در آنجا خوشبختی را پیدا می کنی.برادرها آن چه را که نوشته شده بود ، خواندند و برادر کوچک گفت: بیا باهم برویم. شاید بتوانیم با شنا از این رودخانه بگذریم، توله خرس ها را تا خانه برسانیم و با هم خوشبختی را پیدا کنیم.آن وقت برادر بزرگ گفت: من به خاطر توله خرس ها به جنگل نمی روم و به تو هم پیشنهاد نمی کنم. مورد اول: هیچ کس نمی داند که آنچه که بر روی این سنگ نوشته شده، حقیقت دارد یا نه، احتمال دارد همه این نوشته فقط برای خنده باشد. شاید هم ما از آن سر در نیاورده باشیم. مورد دوم: اگر این نوشته حقیقت داشته باشد، ما به جنگل می رویم، شب فرا می رسد، ما راه رودخانه را پیدا نمی کنیم و راه را گم می کنیم. اگر هم رودخانه را پیدا کنیم، چطور می توانیم از آن شناکنان بگذریم؟ ممکن است رودخانه تند و وسیع باشد. مورد سوم: اگر هم شناکنان از رودخانه بگذریم، آیا جداکردن توله خرس ها از مادرشان کار آسانی است؟ خرس ماده ما را ت اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران...
ما را در سایت اولین نشریه علمی دانشجویی زبان روسی دانشگاه تهران دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : azadrus بازدید : 110 تاريخ : جمعه 3 تير 1401 ساعت: 19:47